آخرین نوشته های ادبی
ویژگی ها و کلیدهای شعر نو
ویژگی شعر نو این است که شکلی پویا و انعطاف پذیر از بیانی ادبی است و دارای سه عنصر مهم ز ...
کاوشی پیرامون آفرینش خود
ترابرد فرهنگ
غریزه بقا
سرنوشت تخته
بادبادک های رنگی
راه
پربیننده ترین ها
نامه ای از دلبر
حکایت حال
خمار فراموشی...
قهوه قاجار
ظلم
آخرین اشعار ارسالی
نه خیالت که مرا هیچ کسی یار نبود
دل من، غیر تو با هیچ کسش کار نبود
بسته به چشم تو بود چشم نگاهم همه جا
نه که جز چشم خمار تو به بازار نبود
سر ب
مرکب عصیان گر و
سرکش
ظن و گمان به باد و باران
خلسه ها راکد و پرهیز ز فهم
قصه ها تکراری
جان ، عاریت ، ورطه ، سنگلاخ
دلم
محاسنش
سپید شد از این
ما نیز گذاشتیم
و گذشتیم از این راه خراب
چه بلاها که ندیدیم در این راه
آخرش بود سراب
در ره عقل بباختیم به دل
بازی چرخ چه دیر
دارایی ما دلکی بود که دادیم به آب .
مفتون
امسال هم نیامدی این دل نگران شد
گذشت به درد سال عاشق بی تو خزان شد
عاشق به درد عشق رخ دلدار که سوخت
در عشق یار عاقبت مجنون به فغان شد
یک عم
پرده بر چهرهی ویران شدهی شهر بکش
بر حجابش گل و یک جنگل و یک نهر بکش
تا که کس با خبر از عمقِ فجایع نشود
ماله بر درزِ فساد و تَرَکِ فقر بکش
مش
چه می داند بهای عفت آنکس
حیـایِ خویش را ارزان فروشد
چو مروارید باید در صـدف بـود
که باشد در کمینت چشم ناپاک
عشق نگاه تو به دریاست
حضور منو تو در شب یلداست
عشق نفسهای عمیقیست
غزلهای بلندیست
هیاهوی غریبیست
عجب درد قشنگیست
عجب نقش ونگاریست
عشق همین لحظه
من از دههٔ شصتم
دههٔ غم دههٔ ماتم
دههٔ آزمایش دینسالاری
من زادگاهم ایران است
کشوری سخت مذهبی
کشوری با مردمی خرافاتی
آری من متولد دههٔ شصتم
ما راه خطا رفته ایم
چو آجری گشته ایم پنهان
در میان کاه گل دیوار
نظاره گریم بر آنچه
می گذرد
و می افکند نقش خود
بر پرده در ، بردیوار
می گویمت
هربار که سیمای نبودنت
بر خیرگی خیال هراس می ریزد
میان شعلههای خاموش خورشید و
آشفتگی آسمان
بیتابی ماهی در شیار زمین
باران را فریاد می زند
و
تمام زندگی این است :که در نامهربانی ها
بیاموزی و بسپاری ، به خاطر مهربانی را
بزرگی نه به نام است و نه حتی زور بازویی
که وجدان میکند معنا
نمی داند
نمی داند می دانم
قصه های لبخند بر لبی
که برای من و تو
بافته اند
اژدهای هفت سری ست
که می خواهد
گرداگرد ما
تنگاتنگ
جنون و پلشتی
شعله
جان می دهد ؛
دخترم ،
به تن خسته ام .
شتابان دویدم ؛
تابه تورسیدم ،
چون رود جاری شدم
قلب ؛
بستراحساس ،
آرامکده ی عشق است .
بیا یک عمر شور و شادمانی کارمان باشد
کریم کـــارساز مهـــــربانی یـــارمان باشد
گل جانت بیاور تا ببویم عطر خوشبویش
همیشه از سرِ مستی فقط اخبارم
برایم قطره بارانی بیاور
دلم تنگ است
هوا پس
زمین پیر و زمان دلگیر
نفس خسته
تامل سخت و درمانده
اگر سخت است
برایم بوی بارانی بیاور
تنی رنج سفر
چگونه وضف کنم من ترا به تنهائی
با این وجاهت و با این جمال و زیبائی
اجازه ده که به دریای چشم آبی تو
شوم پرنده ی عاشق چو مرغ دریائی
مگر شود که ف
راهِ دور چه آسان میگذرد
چودل نزدِ،شاهِ خراسان میرود
هرقدم به گنبد،چونزدیکتر میشوم
سبک بال هم چو،کبوتر میشوم
جانی که از قفس، آزا
ای عاشقان سپاس مرا خوب،حد زدید
با ترکه های عشق، چه مطلوب،بد زدید
از عاشقانه هاچقدر،زجر میکشم
هر بار بر این قلبِ
پُرآشوب، بد زدید
ای کاش حری
روی بوم قلبم با فخر از تو می نویسم
من تو را چون شب، پر از غرور می نویسم
یاد دارم سکوت لحظه ی خون جگری ات را
صبر وفای تو را، پر از تلاطم می نویسم
این قدر نزدیک بیا
تا مسیر رابطه پیدا شود
مبادا چشمانت را باز بگذاری
سربه هوا حرکت کنی قدم هایت بخواب رود
جوهر قلم تمام شد
فراموش نکن مو
شمیم عطر رضوان را سمر آورده است امشب
همای رحمت حق را بصر آورده است امشب
ز سلب موسی جعفر وصی پاک پیغمبر ببین نجمه به لطف حق پسر آورده است امشب
پس
روح یک پروانه در من بال میخواهد چکار
شانه های نازکش کوپال میخواهد چه کار
بادوقتی گیسویش را بوسه باران میکند
در نسیم صبح شنبم یال میخواهد چکار
روزِگاری صاحبِ دنیا، خدا بود
دستِ هر افتاده پایِ بی عصا بود
جمله از او، حسِّ زیبا می گرفتند
عشقِ دلسوزِ شَه و شیخ و گدا بود
آدمی را، مثلِ آدم دوست
راز زیبایی خلقت زِ خدا پرسیدم؛
تا بگویند در آن پرده چه پنهان شده است ؟
پاسخ آمد رمضان است همان سِّر نهان،
که تَبرک به صدای شجریان شده است.
زهرا سادات
مشهورِ جهانهایم آنگه به که می مانم
گه فوق مَلَک باشم گه حبسی زندانم
یک آنی جهان بانم آنی دگر حیرانم
ایمان شده بنیانم بی دینی فرا خوانم
در آتش
طالع سعد و نحس
روی در روی آرزوهایم
مثل روزهایم که می روند پی در پی تا آخر روزی که می رود آرزومندم
ای خدا تا کجا می رود سر انجامم
هر که را بینم ه
امشب ستاره نام تو را داد می زند
ماه از زبان پنجره فریاد می زند
در خلوتی نشسته و خون گریه می کند
سازی که در عزای خودش شاد می زند
امشب دوباره داغ زم
در
دلی
حبس
ابدم
که
شمشیرهای
جنگی
و
دیوارهای
سنگی
دارد.
بر بشر صد ها بگذشت که آخر دریافت
که هرآنکه زنده زنده می خورد کفتار نیست
سال ها ظلم فرود آمد بر او چیزی نگفت
تا که فهمید زبان او دگر بیکار نیست
دنبالِ منِ خراب و دیوانه نگرد
در شهرِ غریبه کُش پیِ خانه نگرد
وقتی که تمام شهر با پیله خوشَند
دنبالِ پَر و پری و پروانه نگرد
چون زوزه ی گرگهای شب شد راوی
القصه سگِ وفا پیِ لانه نگرد
مَردی که شکست هیبت اش را روباه
دیگر پیِ نعره های مردانه نگرد
شده است ذوب شوی تاب بیاری دمه صبح؟
شده است خون بگریی ؛باز بیایی سره ذوق؟
شده دیوانه شوی راهی بازار شوی؟
شده دردای خودت را همگی چاره شوی؟
مازخود بیگانه چون از نظر تو باشیم
تو برو خود را باش
ما چنان آشنا از هر آشناتر .
زخود به خلق نمایانتریم
تو برو ؛گر که روی به نزد معبود
همچنان بر
اهل کاشان نیستم
اما شهر من کاش آن بود
خانه طباطبایی ها منزل امید ماست
شب ها پشت بام خانه ی ادریسی ها می خوابم
صبح ها پنیر و نانک می خورم
به باغ
لعنت به طُ و شعر من و جمعه غروب ها
لعنت به وینِستون آبی و کل مشروب ها
دیپلم ردی دل کندن و جدایی ام من
لعنت به کلاسِ درس و مبصر و خوب ها
رویایی خیس مانده به پلکهای توأم
زیر عطر ناودان تو
آسمان را به سجود آوردم
دست نجوای دلم
خنده ی عاشقانه ای است
ره به سفر داده و دل به تو باخته...
شبها بیدارم و با یاد تو تنها موندم
همه ی تنهایی هام رو واسه کاغذ خوندم،
تو که خوابی و نمی دونی همش بیدارم
توی هر کوچه می گرده همه شب افکارم،
از این که هستی
دورتر نشو
در رویایم
بمان
در همین حوالی
گاهی
صدایم کن
لبخندی بزن
و دستی تکان بده
خیالم
بی صبرانه
سویت
پر خواهد کشید
بهار جان
چند روز پیش
که به خانهی دلم سر زدی
و بشقابِ انتظار را
روی میز چیدی
حواست نبود
که زیرِ اجاقِ دیگِ حوصلهام
کم سویِ کم سو
و دل
زندگی پروای پرواز دل است
زندگی شکست عدل عادل است
زندگی مرگ همه راستی ها
زندگی خونین دل و پر فاصل است
به نام خدا
می نویسم از معلم، شخصِ او را می شناسی؟
رنگ و بویِ عشق دارد، رنگ و بو را می شناسی؟
ظاهرش شاد است اما، او دلی آشفته دارد
با پرایدِ زیرِ
باران میبارد اما چشم من بیدار است
قلب من در تپش است مغز من خوش خواب است
خانه کوچک من چِقَدَر سرد شده
گلِ گلخانه من چقدر زرد شده
آسمان آبی نیس
هر جور که نگاه میکنم
زندگی به ما پشت کرده
که روی خوشش را نمیبینیم...
علیرضا تندیسه
.......... کبوترها ..........
چیده دستت همه ی بال کبوترها را
توی تقویم تو امثال کبوترها را
خیره مانده است به ساعت که بپرسد
گاهی
به زلفت بسته ام دل را که زلفت هست دلدارم
چنان مستم ز بویش نیست معلومم که بیدارم
ز چشمت گر رود آبی منم آن ساحل تشنه
که مشتاقم بیاید آب دریایی به دید
سرشارم از لبخند، در حضور خدا
تنها جاییست که میتوانم باشم
خدا میداند خیلی دلم خوب است
که برای خوبی دنیا، بهترینم باشم
با امیدی بی انتها راه رفته ام
تا در وقوع رویا که میبینم باشم
خدا برایم همه چیز می آورد
تا هزاران بار بهتر از اینم باشم
ندادی نور به شب های تارم
گذشتی راحت از گریه و زارم
اگرچه نیستی دیگر کنارم
هنوز اما تو را من دوست دارم
برخیزید ای زَنانِ غمگین در آشپزخانه ها
آی مَردانِ ماسیده بر چَرخْ دَنده های کار و سیمان
برخیزید تا رَنگینْ کمان را
کودکان به کلاسِ دَرس بیاورند
چندیست بیقرارم و گشتم هواییات
تو شهرزاد قصه و من هم فداییات
در حسرت لبان تو عمری نشستهام
یک کام میدهی ز لب استواییات؟
سر لوحهٔ تمام غزل
لحظههای تبآلود...
شعری از غلامحسین درویشی:
چون شب پر از شکیبم و دلتنگم
با خویش و با خدایم در جنگم
مصلوب لحظههای تبآلودم
بر سایۀ درازم